نوشته شده توسط: الهه ناز
29. یک روز یک دیونه:
بهش میگفتن دیونه، میدونی چرا؟ اخه کدوم عاقلی با حال خرابش با تب ولرز وقتی که حتی بازور میتونه راه بره وقتی چشماش به سختی باز میشن صبح به این سردی پا میشه برای اینکه بیاد و فقط چند دقیقه بگه: من اشتباه کردم و پشیمونم؟ کدوم عاقلی حاضر میشه جایی بره که هیچی منتظرش نیست؟ در بازه و بازم مثل همیشه تلفن جای تو رو گرفته ؟ اونم 7.15 صبح بازم این تلفن ارزشش بیشتر از تویی بوده، نیم ساعت توی اتوبوس با اون حالت سرپا وایستادی که زود تر برسی؟ دیونه میدونه زیاد وقت نداره، شاید فقط یک ربع ولی نمیدونم وقتی میگه من پشیمونم و سرش و پایین میاندازه، چرا کسی نیست نزاره غرور مردونهاش رو بشکنه سرش رو بالا بگیره، ببوستش تا بیشتر از این شرمنده نباشه اونم به خاطر خواستهایی که فکر میکرده حقش بوده که شاید نیست. بازم وقتی تو همین مدت کوتاه میخواهد چند کلمه حرف بزنه بازم تلفن دیونه رو جا میزاره ؟؟ که شاید میتونست برای بعد هم بشه شاید ساعتی بعد ولی انگار نمیشه، چون دیونه همیشه چوب دیونگی اش رو خورده . دیونه فکرمیکنه خوب حتما حقشه این همه رنج ببینه؟ حتی کلمهای نشون بده که کسی اون رو میخواهد یا کسی منتظرش بوده که حرفاش رو میشنوه، دیده نمیشه. دیونه هنوز منتظره ولی ...
دیونه میره با کلی حرف نزده و کلی درد نگفته. دیونه رو همه جا میشناختند چون همیشه خلاف حرکت آب میرفت همیشه برخلاف همه بود. همه جا مسخرهاش میکردن همه بهش میخندیدن، همه سر به سرش میزاشتن. دیونه برای خودش شعر میگفت ترانه میخوند، خواب می دید . دنیایی داشت این دیونه که توش برای خودش خوش بود و شاد، ولی مگه میشد یعنی مگه میزاشتن. چیزهایی میشنید، چیزهایی میدید که دلش رو میسزوند. دیونه با خودش فکر میکرد چرا کسی حرفش رو نمیفهمه . داد می زد، ناله میکرد، زجزه میزد، میسوخت و کسی نبود حرفش رو بشنوه. تا آخرش فهمید: دیونه فهمید که دیونه نیست: عاشقه، ی عاشق تنها . (سید احمدیپناه)
30. جاده زندگی
تو مسیر زندگیمون وقتی قدم به جاده زندگی میزاریم، وقتی با اولین گریهمون چشم به دنیا باز میکنیم وارد جاده زندگی میشیم، جاده ای که نه آغازش دست ما بوده و نه پایانش . ما فقط رونده هستیم ومحرک .
توی جاده زندگی وقتی راه میفتیم اولش سرعتمون کمه؟ مثل کودکی که تازه را رفتن رو یاد میگیره. دوروبرمون رو خوب میبینیم، همه چیز رو قشنگ و جالب میبینیم. همین که ی کم پا به سن میزاریم سرعتمون زیادتر میشه، دیگه کم کم اطرافمون کمتر دیده میشه چون فکر وذکرمون شده جاده - مسیر - حرکت.
بعضی وقتا باید توی این جاده تغییر مسیر بدیم دنده عوض کنیم، سرعتمون رو بیشتر کنیم. بعضی وقتا باید ترمز کنیم. چون ممکنه دیگه نتونیم ادامه راه رو بریم. بعضی وقتا به پیچ وخم میرسیم سرعتمون رو کمتر میکنیم. بعضی وقتا باید سربالایی یا سرپاینی بریم. توی این جاده بعضی وقتا همفسر داریم همسفری که شاید تا آخر جاده باهامون بیاد و یا شاید مسافر نیمه راه باشه ومارو تنها بزاره. بعضی وقتا کسایی میان و ازمون جلو میزنند و بعضیها هنوز عقبتر از ما در حرکتند. ما تو جاده خودمون حرکت میکنیم جادهای که ی روز به انتهاش میرسیم و زمانش رو نمیدونیم. توی آخرهای مسیر کم کم بنزین تموم میکنیم و به روغن سوزی میافتیم. و کم کم به فکر تموم شدن جاده میافتیم. ولی هنوز جاده ادامه داره تا خط پایان رو ببینیم. جاده زندگی برامون جادهای است که فقط رو به جلو میریم هیچ وقت دنده عقب نداریم هیچ وقت دوباره منظرهای که ابتدای جاده دیدیم برنمیگرده . وقتی به آخرهای جاده میرسیم، افسوس میخوریم که چرا آهستهتر نرفتم، چرا خیلی چیزها رو ندیدم. ولی دیگه هیچ فایدهای نداره . بیایم بعضی وقتا به اطرافمون هم نظری بیندازیم شاید چیزی برای دیدن بود. (سید احمدیپناه)
ادامه دارد...